عنوان کاملا بی ربط بااین پست است؛اما دلیلش اینه که واقعا عطر چای با دارچین خیلی معرکس☺
نمیدونم دقیقا از چی بنویسم.
اما (میم)گفته این هفته بیا یه روز کافه بریم.
حس خوبیه کافه رفتن☕
بشدت احساس میکنم باید با خانوم مشاور حرف بزنم؛خیلی حالم از نظر روحی بهم ریختس
واسم دعا کنید : )
کلاس زبان هم فعلا نداریم؛اگه اون بود حداقلش این بود که یکم اروم تر میشدم وقتی بیرون از خونه میرفتم.
فکر اینکه قرارباشه یکسال دیگه هم پشت کنکور بمونم دیوونم میکنه
-----
قرار گذاشتم با خودم که اگر این سه ماهو به اندازه کافی و درست درس خوندم بمونم بازم و اگر نخوندم میرم پیام نور
میترسم برم پیام نورو یه روزی برسه که حسرت این روزارو بخورم
سخته اقا خیلی سخته
پ.ن:این پست درست زمانی که من خوابم منتشر میشه
شاید بیشتراز هرچیزی احتیاج داشته باشم یه قرار ملاقات با خانم مشاور بزارم
حالم به حدی بده که دارم روانی میشم
کاش این امکان رو داشتم که هرهفته ببینمش
و این درحالیه که دستام یخ زده و موهامو میکشم و دندونامو روی هم فشار میدم که بغضم نشکنه
لطفا واسم دعا کنید.
همانطور که از عنوان مشخص است(اقای ریپلی بااستعداد )یا (معمای اقای ریپلی)یک داستان جذاب است.
این داستان اثر (پاتریشیا های اسمیت)
و براساس ان فیلم نیز ساخته شده
و مورد تقدیر فراوان قرار گرفنه است
و همچنین میتوانید نسخه ی صوتی ان راهم بشنوید
به طور کلی این کتاب یا فیلم پیشنهاد میشود
بعضی روزها سعی میکنم با تمام سختی ها خودم را شاد نشان بدهم
سعی میکنم بخندم و به عبارتی شادی های کوچک برای خودم درست کنم
اما
به یک باره با یک خبرهمه ی ان دلخوشی ها دود میشود و به هوا میرود
درست مثل الان که حتی حوصله ی خودم را هم ندارم.
خدایا میبینی دیگر؟؟؟
امروز دوست دارم اشک ها بریزم و افسوس بخورم بابت این حال نه چندان خوشایندم
وقتی مادرم گفت کتاب های انشرلی و تمام کتاب هایی که میخوانم مزخرفی بیش نیستند ؛ناگهان قلبم دچار صاعقه ای دردناک شد که همراه با ترسی امیخته ؛جانم را دربرگرفت.
حتی روحم نیز فشرده شده است.
پ.ن1:ایا افسوس خوردن من به جا نیست؟
پ.ن2:کامنت ها درفرصتی دیگر تایید میشود.
وی دیشب دریکی از کانال های تلگرام واژه ی کامیک را مشاهده کرد
و دنبال این که کامیک چه است سایت هارا وارونه کرده است و در نهایت پدر اینستاگرام و پینترست را بابت این کامیک ها دراورده و به شدت معتاد شده
و از چشم درد به سوی کوری پیش میرود.
و تامام.
#پست_موقت
امروز با خدا حرف زدم و اینجوری جوابمو داد:
و توکل بران خدای مقتدر مهربان کن،ان خدایی که چون(ازشوق نماز)برخیزی تورا مینگرد،وبه انتقال تو در اهل سجود(و به دوران تحولت از اصلاب شامخه به ارحام مطهره)اگاه است،
او خدای شنوا و دانا است
(ایات 217_220 سوره ی شعرا)
سلام!
میتونم بگم یکی از معضلاتی که امروزه خیلی از بانوان یا دخترای اطرافم باهاش مواجه هستن دل درد های زمان ی هستش!
که حالا میتونه دلایل مختلفی داشته باشه!
من خودم به شخصه برای هردوره حداقل 4 تاکپسول مفنامیک اسید مصرف میکردم که دراواخر چندان تاثیری نداشت!
حتی حدودا سه الی چهارماه پیش با مصرف 3 تا مفنامیک اسید،قرص هیوسین،دم کرده ی شوید و نبات و چای زنجیل و.
هنوز دل درد من بهتر نشده بود!
تا اینکه یه دوره تصمیم گرفتم به حرف مامان جونم(مامانِ مامانم)گوش بدم و طناب بزنم!
بار اول با وجود دل درد خفیف 30 تا 40 تا طناب زدم و
یکی دوساعت بعدش دوباره تکرار کردم،حدودا توی دوروز 200 تا طناب زدم و میتونم بگم دوره ی اخرِ قائدگی فقط 1 کپسول مفنامیک استفاده کردم!
پ.ن1:این فقط یه تجربه از من بود و نمیدونم تاثیرش روی بقیه چطوره!
پ.ن2:این دردهای شدید گاهی بی علت نیست و ممکنه دلایل خاصی داشته باشه شما باید به یه پزشک ن مراجعه کنید تا اگه خدایی ناکرده مشکل خاصی بود برطرف بشه!
پ.ن3:امیدوارم درصورت استفاده از روشی که من گفتم، واستون مفید باشه!
1-سلام
2-شین دیروز اومد خونمون!
3-واسش ایس تی لیمو و دارچین درست کردم عوضی دوست نداشت.
4-نهار واسش برنج و مرغ سرخ شده و بادمجون و ریحون و گوجه کبابی با لیمو ترش و ماست خونگی اوردیم تازه ته دیگ سیب زمینی هم داشتیم :دی
4-بعداز ظهر نتونست وایسه چون مامانش تنها بود و نهایتا بعداز خوردن چایی و شکلات زنجبیلی رفت.
5-مامانم میخواست بره بیرون و نهایتا منم با شین رفتم خونشون.
6-اونجا واسم مرغ سوخاری درست کرد که خیلی باهاش حال کردم:دی
8-راستی دیروز ایس پک موز هم خوردم بدمزه بود:|
7-از خواستگار پولدارش حرف زد و اینکه ول نمیکنن و پیله شدن!
8-دلم میگیره اگه شین ازدواج کنه!
من فقط شین رو دارم و اونه که باهاش حرف میزنم،دردودل میکنم،میخندم،غیبت میکنم
9-اون بره من تنها چیکار کنم؟
10-دستپخته شینِ جانِ جانانه!
سلام خانم یا اقای عزیزی که واسم یه کامنت طولانی نوشتی!
اول اینکه ممنونم به خاطر این کامنت واینکه یه وقتی رو صرف تایپش کردی!
عزیزم،وبلاگ یه جای کاملا شخصیه و کسایی هم که دنبال میکنن براساس میل و علاقشونه من هیچ کدومو مجبور به این کار نکردم
و صرفا خوانندگان اگه دلشون خواست میخونن و اگه دلشون نخواست میزارن همون ستاره طلاییه روشن بمونه!
و من نشنیدم تاحالا توی وبلاگ کسی محبت گدایی کنه اونم با پستایی که حدود ۹۰درصدش کامنتاش بسته هست!
و من خودم به شخصه وبلاگ نویسی رو یه کاری میدونم که از خشمم و نفرتم نسبت به ادمای اطرافم کم کنم و بدون دعوا و حرفی راحت ازشون بگذرم
به عنوان مثال من باپدرم اکثر اوقات دعوا داریم و من بنا بر احترام دختر پدری جوابش رو نمیتونم بدم ولی من میام توی وبلاگ یا کانال هرچی که میخوام بهش فوش میدم
پدرم نمیخونه فوش هارو ولی حداقلش اینه که نصف حرفایی که سر دلم بوده خالی شده و غمباد نمیشه!
و نهایتا هیچ عقده ای ازش توی دلم نمیمونه!
و اینکه شما یه هیچ وجه اجازه ی قضاوت یکی دیگه رو ندارید!
شما که روشنفکر هستید باید کاملا مطلع باشید!
و بعدشم اینکه اکثر پستای اینجا نهایتا دو الی سه هفته دووم میاره و خیلی زود یا پیش نویس میشن یا پاک؛ )
+اگه از این وبلاگ خوشتون نمیاد لغو دنبال کردن بزنید من اصلا ناراحت نمیشم : )
++و اینکه نظرتون درمورد کتاب کوژپشت نوتردام چیه؟
سلام!
امرور بعدازظهر رفته بودیم بیرون!
تصمیم گرفتم برای چندساعت تمام ناراحتی هامو کنار بزارم و حالِ خوبی داشته باشم!
پس چایی خوردم،لبخند زدم،به ادما نگاه کردم،به درختای سبزو نارنجی خیره شدم،به اسمون ابی شهرمون چشمک زدم،کلاغارونگاه کردم،به صدای غارغارشون گوش دادم،ساندویچ کالباس خوردم،عکس گرفتم،به ابنمای وسط پارک لبخند دندون نما زدم و برای چنددقیقه نشستم و رقصشو نگاه کردم!
بعد اومدم خونه . رفتم دوش اب گرم گرفتم،قهوه خوردم و الانم اهنگ گوش میدم!
خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم به خاطر بودنت.
یه عالمه حال خوب براتون ارزو میکنم(قلب قرمز)
دقت کردید به شب و زیبایی هاش؟
به سکوتش!
به ارامشی که داره؟
شبا وقتی همه خوابیدن و چراغای خونه خاموش شد و دیگه از خیابون سروصدای ماشینای عبوری نیومد
فقط باید نشست و فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد!
+شما کدومو دوست دارید؟شب یا روز؟
دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
این همه رنگ ِ قشنگ از کف ِ دنیا برود
هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد
دل ِ تنها به چه شوقی پی ِ یلدا برود؟
گله هارابگذار!
ناله هارابس کن!
*روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!
زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگِ تو را
فرصتی نیست که صرف گله وناله شود!
تابجنبیم تمام است تمام!!
مهردیدی که به برهم زدن چشم گذشت
یاهمین سال جدید!!
بازکم مانده به عید!!
این شتاب عمراست .
من وتوباورمان نیست که نیست!!
زندگی گاه به کام است و بس است؛
زندگی گاه به نام است و کم است؛
زندگی گاه به دام است و غم است؛
چه به کام و
چه به نام و
چه به دام.
زندگی معرکه همت ماست.زندگی میگذرد.
زندگی گاه به نان است و کفایت بکند؛
زندگی گاه به جان است و جفایت بکند ؛
زندگی گاه به آن است و رهایت بکند؛
چه به نان
و چه به جان
و چه به آن.
زندگی صحنه بی تابی ماست.زندگی میگذرد.
زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد؛
زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد؛
زندگی گاه به ناز است و جهانت بدهد؛
چه به راز
و چه به ساز
و چه به ناز.
زندگی لحظه بیداری ماست.زندگی میگذرد.
#فرامرز_عرب_عامری
دیروز وقتی فهمید سیتالوپرام میخورم
گفت من بزنم تو سرت دختر یانه؟
وبعدش اضافه کرد [ادم باید جوری تلاش کنه که اخر کار شرمنده خودش نباشه]وقتی اینجوری پیش بری هیچ نگرانی برات نمیمونه!
اتفاق ها همیشه میفته چه استرس داشته باشیم چه نداشته باشیم
پس بهتره که نگرانش نباشیم و استرسش رو نگیریم!
+یلدا خونه مــامان بزرگم!
وقتی مهردخت 14روز بعداز عروسیش طلاق گرفت
ادمای دورش سرزنشش کردند!
بهش بدوبیراه گفتند،چرا که فقط دلش میخواست خودش را از لجن زاری که داخلش افتاده نجات بده!اما بهش ننگ چسبوندن!
گفتن پای یکی دیگه وسط بوده،گفتن خوده مهردخت جنسش و ذاتش خرابه و هزارتا حرف دیگه.
وقتی هم مریم خانوم زنی ک حدود45/50سال داره و تعدادی عروس و داماد طلاق گرفت بازم مردم و اشناها بهش بدوبیراه گفتند.
اما من جای بدوبیراه بهشون افتخار میکنم!
مخصوصا مهردخت!
اونا ادمای شجاعی هستند،کمتر کسی به فکر طلاق میفته!
اکثرخانوما میسوزن و میسازن
میترسن از حرف مردم،و هر روز و هر روز و هر روز وضعیتشون بدتر میشه!
ادما باید شجاع باشن،اگه کسی دلش به زندگی نبود باید بزاره و بره
نباید و نباید و نباید بمونه و بسازه و بسوزه!
+نظر شما چیه؟!
سلام!
اکثر عکسایی که از اتاقم میگیرم مربوط به همین یه تیکه ی آبی هستش که کنج میزمه!
تنها جاییه که وقتی بهش نگاه میکنم حالم خوب میشه!
زمانی که میشینم حافظ رو باز میکنم و شروع میکنم به خوندنش و حضرت میگه:
حافظ صبور باش که در راه عاشقی
هر کس که جان نداد به جانان نمیرسد
یا حتی موقعی که سهراب میخونم و عطر نرگسای قشنگم هوش از سرم میپرونه!
+تازه اگه چاییش تازه دم باشه و زعفرونی که دیگه اخر حال خوب بودنه!
[به وقت چهار بهمن ماه]
حقیقتش را بگویم من وبلاگ را درست کردم تا بیایم حرفهایم را بنویسم تا دیگر سر دلم سنگینی نکند!
اما ترسیدم از نوشتن،از اینکه حرفهایم زیاد شود و دنبال کننده ها از من بدشان بیایید!
با کانال تلگرام چندان حالم خوش نیست،فقط از در مجبوری انجا چیزهایی تایپ میکنم!
وقتی قرص های ضد افسردگی ام را میخورم حس میکنم حالم بهتر است اما هنوز میترسم،یک هیولای بزرگ با من و در ذهن من زندگی میکند و تنها راه حذف کردنش از زندگیم حرف زدن و مشاوره گرفتن با خانم (نون)است.
اما به دو دلیل نمیتوانم به او مراجعه کنم:
1_اخرین دفعه که به ملاقاتش رفتم با من دعوا کرد و گفت تمومش کن این زندگی مسخره رو که داره تو را نابود میکند،و من چون تمام نکردم از او خجالت میکشم!
2_و اینکه حدس میزنم مرخصی زایمان باشد!
دلم میخواهد دست هیولا ی ذهنم را بگیرم کنارم بنشانم و به او بگویم بعد از 6/7سال دیگر کافی است،دست از سرم بردار و برو،بگذار زندگی ام را بکنم و حالم خوب باشد.
و در اخر یک چای دارچین و شیرینی به او بدهم و بدرقه اش کنم تا برود!
امروز برای چنددقیقه از هیولا خواستم تا به من مرخصی بدهد،بعد به حمام رفتم و و زیر اب داغ ایستادم و فکر کردم و فکر کردم
بعد نسکافه درست کردم و با کیک خانگی که گلی دیروز برایم درست کرده بود خوردم!
[و فکر کردم زندگی را باید اسان گرفت]
[ 98.11.8]
دیروز بعداز ظهر اموزشگاه برایمان جشن گرفته بود،از قبولی های سال قبل و همچنین دانش اموزانی که درازمون هایشان پیشرفت های خوب و چشمگیری داشتند تقدیر کردند.
من کنار گلی نشسته بودم و بی حوصله فقط نگاه میکردم و گاها از سر اجبار کف میزدم!
اما اسم من درمیان دانش اموزان پرتلاش بود!
درحالی که ان تقدیر نامه و هدیه ها لیاقت من را نداشتند،حقیقتا نمیدانم به چه دلیل اسم من را میان ان ها قرار داده بودند اما من احساس سیاهی و پست بودن میکنم!
شاید ان ها میتوانست حق فرد دیگری باشد که واقعا درس خوانده بود.
چند هفته پیش با پدرم به اموزشگاه رفتم و اعتراض کردم به نحوه ی برنامه ریزی بدون منطق ان ها!
گرچه اقا و خانم رئیس حرف هایی زدند که پدرم قانع شد اما من نتوانستم حرف هایشان را قبول و یا حتی باور کنم!
و گمان میکنم هدیه ی دیروز ارتباط مستقیمی با اعتراض من دارد!
من هیچ پیشرفتی در ازمون ها و برنامه هایم نداشتم و این حق من نبود،حداقل تا امروز چون به قول [میم] ما هیچ از اینده نمیدانیم و ان در پرده ای از ابهام پنهان شده!
کاملا حس میکنم که ذره ذره وجودم پراز عذاب وجدان و عصبانیت و حس فوق العاده بد است!
عصبی هستم و دیشب نتوانستم راحت بخوابم و در این مواقع گردن درد من به بدترین حالت ممکن میرسد!
گرچه میدانم سندروم پیش از قائدگی تمام حالت های بالا را تشدید میکند!
یه سری از بلاگرای محترم هستن که وقتی واسشون کامنت میزاری،تایید میکنند ولی هیچ پاسخی به اون نمیدن.
+این رفتار اخر بی احترامیه ،کسی که وقت میزاره و تایپ میکنه و پست مورد نظر رو میخونه انتظار یه جواب رو داره،حتی یه ممنونم یا خوش اومدی خشک و خالی بدون هیچ حرف اضافه ای!
++این رفتار توهین به فردیه که کامنت گذاشته.
یعنی اونقد سرتون شلوغه که فرصت جواب دادن ندارید یا ما نباید دیگه واستون کامنت بزاریم؟
+++پس اینقد ادعا نداشته باشیم!
1_امروز وقتی بی حوصله و خسته و در به در دنبال نت بودم،یه فکری به سرم زد و بابتش از ایرانسل 50گیگ اینترنت گرفتم،اصن چشمام قلب قلبی شده بود
2_فصل دوم سریال انشرلی تموم شد!
3_یه شومیز خوشگل رنگی رنگی مامانم واسم خرید!
3_عود با اسانس اقیانوس خریدم،بوش خوب و ملایمه!
5_خودم همبرگر درست کردم،با نون معمولی و خیارشورایی که خودم انداخته بودم و سس اینا صرف(!)شد:دی
پ.ن:فهمیدید زن زندگیم یا نه؟!-_-
6_خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم ازت❤️
شبایی وجود داره که خوابت نمیبره،تمام وجودت پراز ترس میشه و به اتفاقای بد فکر میکنی!
هی به خودت میگی نه چیزی نمیشه،نه درست میشه!
ولی ته دلت هنوز محکم نشده!
گردن درد میگیری،پس بلند میشی بالشتتو عوض میکنی،از این دنده به اون دنده میشی!
اهنگی که داره پخش میشه رو عوض میکنی،
اما فایده نداره!
اهنگو قطع میکنی!
میشینی و تو دل شب به اسمون بیکران نگاه میکنی!
توی دلت میگی خدایا میدونم که حواست بهم هست!
میگی خدایا دستمو دوباره بگیر،نذار سقوط کنم!
و زمزمه میکنی
[الا بذکرالله تطمئن القلوب]
❤
مارگاریتای عزیزم سلام!
امیدوارم که اوضاع و احوالت خوبِ خوب باشد!
باید بگویم که من هم تا قسمتی خوب هستم،یعنی سعی میکنم که خوب باشم!
همانطور که درنامه ی قبلی از من خواسته بودی،حوالی عصر به حیاط میروم و غروب دل انگیز افتاب را تماشا میکنم!
اما نه به طور کامل!
چون من وسط یک شهر بزرگ و پراز دود و دم زندگی میکنم!
و دور تا دور حیاط مستطیلی شکل خانه مان را برج هایی احاطه کرده اند که نمیگذارند خورشید تمام زیبایی اش را به رخ بکشد!
و هربار برای این موضوع افسوس میخورم و ارزو میکنم که ای کاش مانند تو درمیان مزارع سر سبز و پراز گل های رنگارنگ زندگی میکردم!
جایی که هیچ دود و غباری وجود نداشت و همانند تو روزها به جای درس خواندن برای ازمون نفس گیر کنکور زیرسایه ی درختان سبزینه ی اوج مینشستم و کتاب میخواندم و یا چشمانم را میبستم وبه صدای اواز پرنده ها گوشِ جان میسپردم!
یا حتی بعدازظهر ها کیک وانیلی میپختم تا با چای عصرانه صرف شود!
اما چه کنم که تمام زندگی من درگیر شده است و فعلا نمیتوانم کاری را جلو ببرم!
راستی باید بگویم نگرانی ات بابت گلبرگ های بهاری کاملا بی مورد بود،چون سالم سالم به دستم رسیدند
باور کن دروغ نمیگویم اما انچنان عطری دارد که تمام اتاقم را پرکرده است!
حتی گلی هفته پیش از من خواست چندتایی اش را به او بدهم اما خب دلم نیامد،مگر میتوانم گلبرگ هایی را که مارگاریتای عزیز تر از جانم با دستان خودش چیده و خشک کرده است را به دیگری ببخشم؟
میدانم که انداره ی چند ابدیت فاصله بینمان وجود دارد اما مهم قلب هایمان است که بهم پیوند خورده!
اما من برای بار هزارم به تو قول میدهم که حواسم بیشتر پی زندگیم باشد.چون ماباهم یک قرار باشکوه داریم!
ما دریک روز بهاری درحالی که هردویمان دامن های چین چینی صورتیمان را پوشیده ایم و موهایمان را باز گداشته ایم تا نسیم درمیانشان بازی کند کنار برج معروف بهم میرسیم و یکدیگر را در اغوش میکشیم وتمام دلتنگی هارا جبران میکنیم!
پ.ن:راستی به عمه ال ای هم سلام مرا برسان.
۹۸.۱۲.۲۷
[دوستدارت شاسوسا]
ممنونم از ارام عزیزم بابت دعوت:)
ممنونم از اقا گل بابت چالش.
و از،عاطفه،کالیستو ارام دعوت میکنم بنویسن:))
درباره این سایت